نوروزگاه اصفهان در ماه ضیافت،
میر نوروزی، کلاه بوقی، گل های سرخ
به گزارش نور معرفت، اصفهان «می اظهار داشت: «میر نوروزی فقط پنج روز سلطنت می کرد.» می اظهار داشت: «همین کافی است.» و حالا ملک میر مخلوع ما همه همین یک قطعه بود: نه پرچمی داشت، نه درختی، نه گلی، فقط دو نفر، در پایان قلمرو او، نشسته بودند بر دو سوی پشته ای از خاک و سراسر ملک روبرو همه اش پرچم و گل بود و آدم هاش توی هم می لولیدند.»
«آنجا بود، هست: ویرانهی تختگاهش فقط چند وجب خاک ناصاف بود و حفره ای کوچک در وسط سه ترک شوره بسته و یک سنگ شکسته و مایل، نشانده بر لبهی گودال؛ انگار که از عمق خاک مجسمه ای، صندوقچه ای را بیرون آورده بودند و چون خاک را سر جایش ریخته بودند زمین گود مانده بود.»
آنچه گذشت، قطعه ای از داستان کوتاه «میر نوروزی ما»ست؛ داستانی به قلم مردِ درخشندهی ادبیات ایران زمین، هوشنگ گلشیری، نویسنده ای که نامش نه فقط برای ما نصف جهانی ها که برای تمام مردم ایران خاطرات و تاریخ جنگ یا حلقهی اصفهان را فرا یاد می آورد. خواندن این داستانِ مختصر کمی حواس جمعی می خواهد! هرچند گلشیری، خواننده را منتظر نمی گذارد و به سرعت سر اصل مطلب می رود تا برایمان بگوید که داستان از چه مقرر است. «میر نوروزی ما» ماجرای مادر و پسری است که برای تفریحی بهاری به بیرون از شهر رفته اند.
آن ها این چند روز را در کلبه ای باصفا در وسط جنگلی وقت می گذرانند که پیشتر هم با یکدیگر به آن آمده اند، اما ۲ نفر نبودند. بلکه با پدر خانواده آمده بودند که حالا مُرده است. در خلال همین گشت وگذار بهاری و زیبا، اما کم وبیش محزون است که مادر و پسر خاطره های پدرِ ازدست رفته و برادر او یا عموی مهاجر که گویی او هم با مهاجرت از سرزمین مادری به طریقی دیگر از دست رفته است، به یاد می آورند و با هم مرور می کنند.
گویا هدف ایرانی ها از تکرار هرسالهی آئین میر نوروزی، اسطورهی معروف بهاری، به یادآوردن گزاره ای از هوشنگ گلشیری بوده است؛ گزاره ای که بازتاب دهندهی عمر کوتاه آدمی و دنیای گذارست.
... حاجی فیروز بشوم
میر نوروزی که عنوان داستان برگرفته از اوست و در میانهی اثر هم حرفش می شود و گلشیری به صورت هدفمند از «۵روزهی» آن در روایتش بهره می گیرد، جزئی جدانشدنی از باورهای نوروزی ما ایرانی ها است. چه بسا فراتر از قلمرو ایران کنونی در میان دیگر کشورهای حوزهی تمدنی و فرهنگ نوروز هم روایتی پُراهمیت است. در کتاب «نوروز» که اثری پُربار و پُربرگ از علی دهباشی نامدار است، با میر نوروزی به نقل از محمود روح الامینی، مردم شناس برجستهی ایرانمان، با این شخصیت اسطوره ای و قصه های پیرامونی آن آشنا می شویم.
یکی از سرگرمی های نوروزی ایرانی ها این بود که در آستانهی سال نو از بین مردم کوی و برزن کسی را عنوان شاهی و تخت حکومت می دانند تا که ۵ روز پادشاهی کند! این آیین سرشته با بازی و خنده و شوخی، رنگ ورو و حال وهوایی جدی به خود می گرفت. تا جایی که برای شاه زیردستان یا همان تشکیلات درباری هم تعیین می کردند.
در این ۵ روز، شاه هر فرمانی دلش می خواست صادر می کرد و جالب است که همه به حرفش گوش می دادند. همه جدی جدی به این بذله و مزاح تن می دادند و هیچ کس قواعد بازی را زیر پا نمی گذاشت. اما منتظر می مانند تا ۵ روز تمام شود و اگر شاه سقوط کرده برخلاف میلشان دستوری داده بود، تلافی می کردند. بی جهت نیست که در انتها این ۵ روز، پادشاه خیالی به جایی پناه می برد، جایی که دست بعضی ها به او نرسد!
به باور شماری از ایران شناسان، حاجی فیروز که با جامه و رخساری به رنگ سرخ و سیاه و در موسم بهار سروکله اش پیدا می شود، یادگاری از همین میر نوروزی یا حاکم ۵روزه است. حاجی فیروز که سرخوشانه و رها و بدون ترس در خیابان ها به راه افتد، آن هم طوری که انگار تمام دنیا را زیر پا دارد، گذرایی سلطنتش را در گفتارش بازتاب می دهد، در همان ترانه ای که دایره زنان و پایکوبان ورد زبانش است: «حاجی فیروزه، عید نوروزه، سالی چند روزه.»
گلشیری هم در همین داستان «میر نوروزی ما» پای حاجی فیروز را وسط می کشد؛ آنجایی که پدر مهربان و بانمک خانواده، پدری که نیست، زیر خاک است، اما یادش از خاطر مادر و پسر فراموش نمی گردد، خویش را مثلا به شکل حاجی فیروز درآورده است: «صبح پنجشنبه از بوی یاس بیدار شدم. صدایی می اظهار داشت: «بلند شوید تنبل ها» یک کلاه بوقی از کاغذ پاکت سرش بود و یک بقچه به دوشش. صورتش را سیاه نکرده بود. بقچه را روی ما [مادر و پسر] خالی کرد: یاس سفید بود.» و بعد پسر هم دلش می خواهد ادای بابا را درآورد و به او می گوید: «من هم حاجی فیروز بشوم.»
شاخه ها را نگاه کن
در داستان «میر نوروزی ما»، نوشتهی گلشیری، باز هم نشانه های بهار سر در می آورند؛ آنجایی که زنده شدن طبیعت در بهار و بعد از آن همه سرمای زمستان باورش دشوار می باشد. پس مرد، مردی که حالا جایش خالی است، به زن می گوید: «شاخه ها را نگاه کن، انگار نه انگار زمستانی هم بوده. ببین چطور با باد خم و راست می شوند، و برگ های سبز روشنشان در این نور نارنجی غروب تکان تکان می خورد.»
و بعد زن، همان زنی که حالا در «این بهار» دلتنگ «آن بهاری» است که مردش کنارش بود، آغاز به حرف زدن می کند: «درخت ها و گل ها حافظه ندارند، برای همین آزادند، آزاد و رها.» و بعد نوبت می رسد به شقایق ها و گل های سرخ پشت کلبه، لذت ماهیگیری از رودخانهی پرآب، روشن کردن آتش و خیره شدن به نور ماه، شامی کباب و تربچه های نقلی، شادی پسرک خانه از این که پدر او را قلمدوش کرده و تصمیم های نو در فصلی نو، مثل ترک سیگار.
هوشنگ گلشیریِ بنام که به زیروبم های داستانِ کوتاه بهتر از هرکسی آشناست، در «میر نوروزی ما» لحظات رنگ به رنگ و سرشته با تلخ و شیرین زندگی بسیار می آفریند، اما آن چه از ابتدا تا پایان با خواننده است و او را به همان ماجرای حکومت چندروزهی میر نوروزی می رساند، تکرار ۵ یا مدت حکومت آن شاه خیالی و بهاری است:
«همهی جاده از اینجا که ما بودیم فقط پنج دقیقه راه بود»، «کلبه برای پنج شب اجاره کردیم»، «از شنبه تا پنجشنبه شش روز می شود، اما پنج شب ماندیم» و در نهایت پنجی دیگر، پنجی که از خواننده می خواهد دم را غنیمت شمرد، مثل پادشاه نوروزی که تمام حواسش جمع حکومت چندروزه اش است. و به این فکر نمی کند که روز گذشته یک عامی بوده و فردا از تاج و تخت خبری نیست:
«فقط پنج روز، نه کتاب، نه بحث. گذشته را همین جا می گذاریم، توی همین خانه، لای این کتاب ها. با آینده هم وقتی آمد یک طوری سر می نماییم.» انگار هدف ایرانی ها از تکرار هرسالهی آیین میر نوروزی، اسطورهی معروف بهاری، به یادآوردن همین گزارهی گلشیری بوده؛ گزاره ای که بازتاب دهندهی عمر کوتاه آدمی و دنیای گذراست. شاید زندگی چند روزی بیشتر نباشد، اصلاً همین ۵ روز باشد؛ نمی شود مدام در گذشته ماند و غصهی آنرا خورد و نمی شود فقط به فکر آینده بود و دلهرهی آمدنش را داشت. زندگی کوتاه است، شاید باید به همین حالا چنگ زد، باید تاجی بر سر گذاشت و فرمانروای حالا بود.
مراجع:
- دهباشی، علی (۱۳۸۸)، «نوروز»، تهران: شرکت نشر نقد افکار.
- گلشیری، هوشنگ (۱۳۸۲)، «نیمهی تاریک ماه: داستان های کوتاه»، تهران: نیلوفر، چاپ دوم.
مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب