در آینه داستان های قرآن، ۱۱؛
ایمان به غیب نخستین علامت اهل تقوا است
به گزارش نور معرفت، هدف اصلی انبیا این بود که بشر را مؤمن بار بیاورند و بر ایمانش بیفزایند؛ چونکه کمال انسان به ایمان و عقیده او بستگی دارد و هر چه ایمانش کامل تر باشد برتر خواهد بود.
خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: قرآن کریم سرشار از قصص و گزارش های تاریخی در ارتباط با امّت های پیشین و پیامبران آنان با هدف انتقال معارف وحیانی و هدایت انسان است. قصص قرآنی از نظر محتوا و هدف، شامل همه حکمت های نزول قرآن می شود و در این راه روشی کارآمد است. ازاین رو قرآن داستان را برای اثبات وحی و نبوت، یگانگی خدا، هم ریشه بودن ادیان آسمانی و هم برای بیم و نوید، نشان دادن نمودهای قدرت الهی، سر انجام نیک و بدی، صبر یا ناشکیبایی، سپاسگزاری یا سرکشی و دیگر اهداف رسالی، تربیتی و یا سنت های تاریخی و اجتماعی به کار می برد. قرآن با داستان روشن می کند که شیوه دعوت انبیا و ابزارهای به کار رفته در این راه همسان بوده است و امتها در مقابل آنها به یک گونه واکنش نشان داده اند و پیش برنده ها و بازدارنده های گسترش دین، همانند بوده اند. قرآن در موارد گوناگونی بر این حقیقت تاکید داشته و به اشتراک پیامبران در موضوعات فراوانی اشاره نموده است. آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان آیت الله مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۲، مطابق با هجدهم محرم ۱۴۳۸ ایراد کرده اند:
موضوع بحث ما در جلسات اخیر استفاده از داستان حضرت موسی علی نبیناوآله وعلیه السلام بود تا وظیفه خودمان را در شرایط مشابه درک نماییم و از حکمت ها و مواعظی که در این داستان ها بیان شده، بهره ببریم. بحث را از سوره قصص شروع کردیم که خداوند در آیات ابتدایی آن می فرماید: نَتْلُوا عَلَیْکَ مِن نَّبَإِ مُوسَی وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ ما این داستان را به حق بیان می نماییم. معمولا هنگام نقل داستان، برای پردازش آن کم و زیادهایی رخ می دهد و گاهی مطالبی مخلوط داستان می شود که جزو جوهر داستان نیست. این کاری است که داستان نویسان و رمان نویسان می کنند و اگر رعایت موازین بشود، کار عقلایی و خوبی است. ولی قرآن هنگام نقل داستان ها تاکید می کند که آنها بالحق است؛ یعنی عنصر اضافی ندارد و از چیزی که باید ذکر شود، کم گذاشته نشده است، و همان طوری که هست عین حقیقت را برای شما بیان می کند.
نکته دیگر هدف از بیان این داستان است. می فرماید: نَتْلُوا عَلَیْکَ مِن نَّبَإِ مُوسَی وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ هدف ما از بیان این داستان همه مردم نیستند. مخاطب واقعی ما اهل ایمان هستند. خداوند برای رشد ایمان کسانی که دارای مراتب اولیه ایمان هستند، از شیوه های مختلفی بهره می گیرد. یکی از آن شیوه ها ذکر داستان گذشتگان است.
ایمان به غیب؛ نخستین علامت اهل تقوا
نکته دیگری که در طول این داستان و البته کل قرآن روی آن تاکید شده مساله ایمان به خدا و ایمان به غیب است. خداوند در همان ابتدای قرآن می فرماید: الم* ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًی لِّلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ؛ [۱] این کتابی برای اهل تقواست. همان گونه که مرحوم علامه طباطبایی رضوان الله ضد بیان فرموده اند، تقوا در این جا تقوای اصطلاحی نیست، بلکه یعنی کسانی که خودشان را می پایند، کسانی که خودشان را رها نمی کنند تا هر چه میل شان کشید انجام دهند. کسانی که دارای این انگیزه هستند، خدا و قرآن هدایت شان می کند تا به هدف شان برسند و راه صحیح را بپیمایند. سپس خصوصیت ها و علایم اهل تقوا را بیان می کند. نخستین علامت، ایمان به غیب است؛ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ.
خداوند ما انسان ها را به شکلی آفریده که بیشتر ادراکات آگاهانه مان در این عالم از طریق حواس پنج گانه است. اما در رابطه با چیزهایی که اصلاً به حواس ما راه ندارد، چگونه می توانیم قضاوت کنیم؟ خیلی از انسان ها می گویند هر چه در حواس ما نگنجد اصلاً نیست، دروغ است و نباید آنها را پذیرفت. معمولا گرایش های پوزیتیویستی (حس گرا) این طور فکر می کنند. قرآن در مقابل این نگرش می گوید: شما ابتدا باید بدانید که همه چیز را درک نمی کنید؛ چیزهایی هست که حس شما به آن نمی رسد. آنها غیب و غایب از شماست ولی باید به آنها ایمان داشته باشید؛ البته با عقل تان می توانید آنها را بشناسید و بفهمید که هست و به آن ایمان بیاورید. اصل خدا همینطور است. اگر کسی بگوید هر چه نمی بینم نیست، چگونه به خدا اعتقاد داشته باشد؟ اساس کار انبیا برای هدایت مردم اینست که به آنها بفهمانند که همه چیز دیدنی و حس کردنی نیست. چیزهای دیگری هم هست که در حس ما نمی گنجد، ولی خداوند به ما عقل به ما داده است تا وجود آنها را بفهمیم و پس از اینکه دانستیم ایمان بیاوریم و به لوازمش ملتزم باشیم. این اصل مساله است ولی معمولا انسان ها به راحتی چیزهایی که راه حسی برای درکش ندارند را نمی پذیرند.
از اینجا معیار دیگری برای درجات ایمان پیدا می شود؛ بعضی ها هرچند پیغمبران را قبول می کنند و به نحوی دین را می پذیرند، اما باورشان نیست که آن چیزی که در حواس شان نمی گنجد، حقیقت داشته باشد. در مقابل، برخی آن حقایق را بیشتر از حسیات باور می کنند. می گویند در حسیات امکان دارد انسان اشتباه کند ولی چیزی که برهان عقلی دارد، شک برنمی دارد. بلکه در مباحث عقلی اثبات می کنند که برای اینکه بدانیم ادراک حسی ما مطابق واقع است، باید از عقل کمک بگیریم. اگر ادراک عقلی نداشته باشیم، همیشه این شک برای ما می ماند که آیا درست حس کرده ایم یا خطاست. در قرآن بر این معیار بسیار تاکید شده است که انسان باید عقلش را به کار گیرد، از شواهد مختلف استفاده نماید، ایمان به غیب داشته باشد و فکر نکند همه چیز را باید حس کند تا باور کند.
مراتب ایمان
بنی اسرائیل هم بسیار حس گرا بودند. آنها پس از تحمل آن همه مشکلات، وقتی حضرت موسی آنها را هدایت کرد و مشکلات شان برطرف شد، تازه صاف و صریح به حضرت موسی گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً؛ [۲] ما سخن تو را هیچگاه قبول نمی نماییم، مگر اینکه خدا را آشکارا ببینیم! اگر می خواهی کلام تو را قبول نماییم باید خدا را به ما نشان بدهی و همان گونه که تو را می بینیم، باید او را هم ببینیم. این دو قطب همیشه وجود دارد. یک قطب می گویند: لَن نُّؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً. یک قطب هم می گوید: «کی بوده ای نهان که هویدا کنم تو را»!؟ خدایا اصلاً وجود چیزهای دیگر را با تو می شناسم؛ کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر إلیک؛ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدلّ علیک. یک قطب می گوید تا با چشمم نبینم نمی پذیرم. قطب دیگر می گوید آن چیزهایی را که می بینم به خاطر اینست که تو را قبول دارم. اصلاً آنها را با تو می بینم. من با آن چشمی که تو به من دادی و نورش می دهی چیزهای دیگر را می بینم. تو احتیاج به سبب نداری؛ أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک؛ یعنی چیزی از تو روشن تر هم می شود!؟ بین این دو نقطه که درست در مقابل هم قرار دارد، مراتب قریب به بی نهایت است. از مرتبه اول ایمان تا ایمان علی ضد السلام بی نهایت اختلاف است. شبیه اینست که بخواهیم خطی را تقسیم نماییم. می گویند میل به صفر می کند ولی هیچگاه از تقسیم این امتداد به صفر نمی رسید. مراتب ایمان هم همینطور است.
هدف اصلی انبیا این بود که بشر را مؤمن بار بیاورند و بر ایمانش بیفزایند؛ چونکه کمال انسان به ایمان و عقیده او بستگی دارد و هر چه ایمانش کامل تر باشد برتر خواهد بود. به دنبال تغییر مراتب ایمان، تفسیر تمام بیانات انبیا، دستورات و شرایع آسمانی و احکام هم تغییر می کند و هر کس هر مرتبه ای دارد، آنها را مطابق همان درجه از معرفت و ایمان خودش تبیین می کند. برخی هدف بعثت انبیا را فراهم کردن زندگی راحت برای مردم می دانند، و می گویند: دین برای این آمده است که مشکلات مردم حل شود، و برای همین است که دین می گوید: ظلم نکنید، به عدالت رفتار کنید، مهربان و صمیمی باشید، دروغ نگویید، خیانت نکنید، تا همه مردم خوش باشند و زندگی راحت و خوبی در این دنیا داشته باشند. آنها معتقدند: حتی وقتی دین مردم را از جهنم می ترساند هم برای رسیدن به همین هدف است. اصل جهنم برای اینست که مردم کار بد نکنند تا این جا خوش باشند. اگر مردم خودشان خوب زندگی می کردند، نیازی به دعوت به بهشت و ترساندن از جهنم نبود، و این حرف ها مثل یک مترسک است. این ها را گفته اند که ما از گناه دست برداریم و راحتتر زندگی نماییم، خیانت نکنیم، دزدی نکنیم، تجاوز به ناموس مردم نکنیم، و این همان زندگی سعادتمندانه است که انبیا برای ما می خواستند؛ سعادت توأم با عدالت! البته لیبرال ها حتی این چیزها را هم قبول ندارند و می گویند: ما باید خوش بگذرانیم. هر چه می خواهد بشود، حتی اگر میلیونها انسان هم بمیرند به ما ربطی ندارد!
حس گرایی؛ ریشه اعتراض به حضرت موسی
بنی اسرائیل هم خیال می کردند که حضرت موسی آمده است تا آنها را از چنگال فرعونیان نجات دهد، سختی ها برطرف شود و زندگی خوشی داشته باشند. در روایات آمده است که چهارصد سال انتظار کشیدند که حضرت موسی مبعوث شد، انتظار داشتند دیگر همه کارها درست شود، فرعون غرق شود و همه ملک مصر دست آنها بیفتد، اما باز خبری نشد. اینست که گله کردند که این چه وضعی است؟ أُوذِینَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِینَا وَمِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا؛ [۳] قبل از این که تو بیایی ما در فشار بودیم و فرعونیان ما را اذیت می کردند. انتظار داشتیم تو بیایی ما را نجات بدهی، حالا که آمدی باز هم همینطور است. از تو انتظار داشتیم، می گفتیم مصلح می آید و ما را نجات می دهد و زندگی برای ما خوب می شود، ولی اکنون باز همان سختی ها هست. ریشه این انتظار به همان تفکر حسی مادی گرایانه برمی گردد؛ این ها همان کسانی بودند که می گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً.
مراتب ایمان انسان ها در اقوام و زمان ها هم بسیار متفاوت می باشد. در همین زمان ما که این همه آگاهی های اسلامی ترقی کرده، انقلاب اسلامی پیروز شده و ما این همه شهید داده ایم تا احکام اسلام اجرا شود، گاهی کسانی چیزهایی می گویند که انسان تعجب می کند؛ کسانی که انسان درست ضد آن کلام را از آنها انتظار دارد. گاهی کسانی که انسان انتظار دارد روی معارف اسلامی پافشاری کنند، نسبت به همین معجزات و کرامات سخنانی می گویند که انسان تعجب می کند. می گویند این ها خیالبافی است و حتی می کوشند که آنها را با امور طبیعی تفسیر کنند. برای مثال قرآن در رابطه با داستان خشک شدن آب نیل و عبور بنی اسرائیل از آن می گوید: ما منت می گذاریم، ما شما را نجات دادیم و آنها را غرق کردیم، فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ، اما برخی گفته اند: حضرت موسی علم هیأت می دانست. او به بنی اسرائیل زمانی را معرفی نمود که می دانست جزر و مد خیلی بزرگی در آن اتفاق می افتد و ته رود نیل پیدا می شود. این چیز مهمی نبود. جزر و مدی بود که اتفاق افتاد!
قدرت نمایی خدا در نجات موسی
شما شرایط را درست در ذهن تان تصور کنید که بنی اسرائیل در آن زمان در چه وضعی زندگی می کردند! همین مصیبت که فرعون پسران آنها را می کشت و دختران آنها را زنده می گذاشت؛ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ. در روایات و در تواریخ آمده است که فرعون قابله هایی را تعیین کرده بود تا مراقب هر زن حامله بنی اسرائیل باشند و هنگام وضع حملش نزد او حاضر شوند و اگر پسر است او را همان جا سر ببرند و اگر دختر است زنده نگه دارند. شاید تصور شود که زنده نگه داشتن دختران تخفیفی برای دخترها بوده است، ولی از تفاسیر و روایات استفاده می شود که این خود بلای بزرگی بود. اگر در قومی پسر نباشد و دخترها بی شوهر بمانند، مجبور می شوند که خودفروشی کنند و در اختیار دیگران قرار بگیرند. اینکه زنان را سر نمی برید خود شکنجه دیگری برای بنی اسرائیل بود. دست کم باید کلفت بشوند و برای دیگران کار کنند. در چنین شرایطی خانمی حامله است و از همان ابتدای حاملگی نگران است که آیا من بچه ام سالم متولد می شود یا نه؟ اگر متولد شد و پسر بود، در مقابل این فرعونیان چه کنم؟ بالاخره وقت موعود رسید و پسری به دنیا آمد. مراقب بود صدایی از خانه بلند نشود. ولی دائماً نگران است نکند مأموران فرعون بفهمند و کودک را بکشند. شما فکر می کنید این زن در این حال باید چه کار کند؟ به چه کسی پناه ببرد؟ رازش را به چه کسی بگوید؟ بالاخره بچه تازه متولد شده است و امکان دارد گریه کند، صدایش بلند شود و همسایه ها بفهمند.
خداوند می فرماید: در این شرایط ما به مادر موسی وحی کردیم؛ وَأَوْحَیْنَا إِلَی أُمِّ مُوسَی؛ [۴] البته روشن است که این وحی مساوی با وحی نبوت نیست. وحی در قرآن مراتب مختلفی دارد. وحی در این جا به همان معنای الهام است و گاهی مثل اینست که انسان صدایی را می شنود. وَأَوْحَیْنَا إِلَی أُمِّ مُوسَی أَنْ أَرْضِعِیهِ؛ به مادر موسی وحی کردیم که فعلا او را شیر بده. فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ. ببینید خداوند چه نسخه ای برای مادر موسی پیچیده است! کدام قانون طبیعی این راه را نشان می دهد؟ اگر ما بودیم چه کار می کردیم؟ اگر سیاست مداران عالم جمع می شدند تا فکری برای زنده ماندن این کودک بکنند، چه کار می کردند؟ اما نسخه خدا این بود؛ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ؛ هنگامی که خیلی ترسیدی و از اینکه خودت بتوانی او را نگه داری، ناامید شدی، او را در نهر بینداز! نه اینکه او را در آب بینداز و برای اینکه بلایی به سرت نیاورند، منکر او بشو! می فرماید: إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ؛ ما می گوئیم او را در آب بینداز، اما نه اینکه از او صرف نظر کنی! ما ضمانت می نماییم که باردیگر او به آغوش خودت برگردد و نه تنها به آغوشت برمی گردد بلکه در امن و امان خواهد بود و بالاتر اینکه ما این نوزاد را از پیغمبران قرار خواهیم داد. او رسالت بزرگی بر عهده اش است که باید انجام دهد.
مادری که فرزندش را در دریا می اندازد، چه حالتی دارد؟ آیا اصلاً می تواند صبر کند و آرام بگیرد؟ قرآن می گوید: آن قدر وضعش نگران کننده بود که نزدیک بود راز را افشا کند؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَی فَارِغًا إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَی قَلْبِهَا؛ [۵] نزدیک بود که اسرار را فاش کند و بگوید که من بچه دار بودم و او را به آب انداختم، و حالا کاری بکنید که بچه ام برگردد وهر بلایی می خواهید سر من بیاورید. اما ما دلش را محکم کردیم. ببینید این جا چند معجزه و خلاف عادت اتفاق افتاده است! اولاً خود اینکه به مادر موسی وحی شود که کودک را در دریا بینداز! روشن است که این امر عادی نبود. برخی از افراد ضعیف الایمان گفته اند که منظور از وحی اینست که یک باره چیزی به ذهنش خطور کرد! اگر چنین است إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ به چه معناست؟ این وعده که ما این کودک را به تو برمی گردانیم و بعد او را از پیغمبران قرار خواهیم داد، هم به ذهنش خطور کرد!؟
مادر کودک را در جعبه ای گذاشت و او را در یکی از نهرهای رود نیل انداخت. اتفاقاً این نهر از زیر کاخ فرعون رد می شد. فرعون خود بچه دار نمی شد و خانمش هم عقیم بود. روشن است که خیلی دوست داشتند که بچه دار بشوند. فرعون و همسرش در قصر نشسته بودند که دیدند جعبه ای در نهر همراه موج آب جلو می رود، و یک مرتبه هم موج زد و جعبه کنار ساحل کنار کاخ فرعون ایستاد. این ها نشسته بودند، تماشا می کردند. گفتند برویم ببینیم این چیست؟ همسر فرعون آمد جعبه را باز کرد و یک بار حالت عجیبی پیدا کرد. اظهار داشت: عجب بچه است! فرعون برپایه آن نگرانی که داشت گفت باید بدهیم سر او را ببرند. همسرش اظهار داشت: نه این کار را نکن! نگه اش دار! ما که بچه نداریم شاید این را بتوانیم فرزندخوانده خودمان قرار بدهیم. وقتی نگاه فرعون به این بچه افتاد، محبت این بچه در دلش افتاد؛ وَأَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِّنِّی. [۶] آیا این ها هم اتفاقی بود!؟
داستان موسی و تقویت ایمان مسلمانان
سوره قصص از سوره های مکی است و وقتی نازل شد که مسلمان ها در شروع بعثت پیغمبر اکرم هنوز در مکه بودند. یکی از طریق های تقویت ایمان عموم مردم اینست که پیغمبری مبعوث شود و مردم را راهنمایی کند. این پیغمبر باید بتواند دعوتش را تعمیم بدهد و قدرت این را داشته باشد که بتواند رسالت خدا را به مردم برساند. اگر همان ابتدا دشمنان او را بکشند نقض غرض می شود. اراده خدا بر این قرار گرفته است که این دعوت پا بگیرد. این پیغمبر باید در میان مردمی بت پرست و دور از علم و فرهنگ زندگی کند که به جهالت معروف اند. این ها باید بیایند کمک کنند و کم کم جامعه اسلامی را تشکیل دهند. آن قدر دشمنان به این پیغمبر فشار آورده اند که آنها از شهر بیرون رفته و در دره ای که حتی نان و آب هم به آنها نمی رسد، زندگی می کنند. نه یک روز و دو روز، بلکه چندین سال در شعب ابی طالب در چنین شرایطی روزگار می گذراندند. خداوند می خواهد ایمان آنها تقویت شود و باور کنند که بر دشمنانشان پیروز می شوند و قدرت های ظاهری مانع پیشرفت اراده الهی نخواهد شد. ازاین رو خداوند این داستان را نقل کرد که ببینید ما با چه تدبیری بچه یک مادر را که بچه هایشان را فرعونیان می کشتند، زنده نگه داشتیم و حالا این بچه چه شد؟ همان نوزادی که مادر هم نمی توانست او را در آغوش خودش نگه دارد، به پیامبری رساندیم!
خدای موسی خدای ما هم هست
آیا امروز این داستان برای ما کارآیی ندارد!؟ آیا ما هم باید بگوییم این داستان «قضیة فی واقعه» است!؟ آیا خیال می نماییم این ها اساطیر الاولین است!؟ البته برخی از نواندیشان همین سخنان را گفته اند. می گویند: این ها واقعیتی ندارند. قرآن قصه درست کرده است تا از آن استفاده های اخلاقی بکند و به این معنا نیست که این جریانات حتما اتقاق افتاده است! اما آیا ما هم باید این طور فکر نماییم، یا اینکه باید بگوییم قرآن امروز هم زنده است و می خواهد برای ما بگوید: اگر اسباب ظاهری برای شما فراهم نمی گردد، ناامید نشوید؛ وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ؛ قرآن نمی میرد. اگر قرآن فقط برای همان مواردی بود که داستان در رابطه با اش نازل شده بود، قرآن هم با صاحب داستان می مرد. اما این طور نیست. این داستان برای اینست که شما یاد بگیرید، بر ایمان شما بیفزاید، درس زندگی بگیرید و ببینید اعتمادتان باید به چه کسی باشد؛ به خدا، یا به فرعون، و هامان یا به ثروت قارون؟
خداوند به ما می گوید: ما طفل شیرخواره را این طور حفظ کردیم و به این جا رساندیم. آیا دیگر قدرت مان تمام شد!؟ مگر حالا دیگر ما نمی توانیم که شما می روید در خانه دیگران و پیش آمریکا دریوزگی می کنید!؟ امروز ما باید از این داستان بهترین بهره را بگیریم و احساس قدرت کنیم؛ البته با اعتماد به قدرت خدا، نه قدرت شیاطین و تدبیرهای سیاست مداران مان. باید به قدرتی که عالم در مقابلش خاضع است اعتماد کرد و از هیچ چیز هم نترسید؛ وَیَخْشَوْنَهُ وَلَا یَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ. [۷] اگر استثنای دیگری به این افزوده شد، عامل شکست است. هر جا امیدها به کس دیگری بسته شد، آن جا در می مانیم، اما هر جا فقط اعتماد به خدا بود او می تواند دست ما را بگیرد، و وعده داده که می گیرد.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[۱]. بقره، ۱-۳.
[۲]. بقره، ۵۵.
[۳]. اعراف، ۱۲۹.
[۴]. قصص، ۷.
[۵]. قصص، ۱۰.
[۶]. طه، ۳۹.
[۷]. احزاب، ۳۹.
مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب